به گزارش نماینده به نقل از تسنیم، منتقدانی هستند که ارتباط چندانی بین عقلانیت و هنر قائل نیستند و هنر را از هر حیث امری آزاد قلمداد میکنند، حتی آزاد از ضرورت عقل. برعکس از دیدگاه دیگران، تاریخ هنرِ هر جامعهای یکی از فرآوردههای عقلانیت زمانمند آن جامعه است.
معمولا برای دسته نخستِ منتقدان - شاید به طور ناخودآگاه - فرم اهمیت بیشتری از محتوا مییابد و برای دسته دوم باز برعکس، محتوا اصالت دارد. فارغ از دعوای فرم و محتوا که «والتر بنیامین» آن را دعوایی پوچ، بیفایده و بینتیجه میدانست، باید پذیرفت که مبنی بر نگاه نخست، هنرمند، هنر و آثار هنری محملی برای طرح پرسش نیستند؛ اما پیشفرض نگارنده این سطور این است که ما مجازیم هنر، اثر هنری و حتی هنرمند زا به پرسش بکشیم، هر چند به طور دقیق عضو دسته دوم منتقدان نباشیم!
گاهی باید پرسشهایی را به مثابه زیربنای آثار هنری طرح کرد و به آنها اندیشید تا روبنایمان با آن اندیشهها توجیه شود؛ در تولید یک اثر هنری پرسش از ضرورت خلق آن و چگونگی امکان آن اهمیت دارد. چندان دور از ذهن نیست که هنرمندان از خویش بپرسند که ضرورت هنر به طور کلی و خلق یک اثر هنری، به طور خاص چیست و اساسا روایت هنری به طور کلی و نوع روایت خاص من در یک اثر به طور خاص، چگونه ممکن خواهد شد؟ هنرمندی که با این پرسشها درگیر نشود، حتی اگر هم به کیش پرستش فرم درآید و نسبت به محتوا کافرکیش باشد، نمیتواند با ذات هنر ارتباط برقرار کرده و آن را در اثرش بازیابی کند. بدین ترتیب آثارش به آثاری شبههنری تبدیل میشود و تنها از نظر تکنیک، درونمایه یا روایت و ... به برخی آثار هنری شبیه خواهد شد. هنرمندی که خلق اثرش را تا حدی سهل میپندارد که در راه تولید آن نیازی به پرسش و تعمق و مطالعه نمیبینید، ناآگاهانه کلیت هنر را سهل میپندارد و این سهلانگاری گاهی مرزهای ابتذال را درمینوردد و طی آن، فرایندی رقم میخورد که ژانر یا سبکی هنری با عنوان «هنر مبتذل» رقم میخورد؛ هنری که اتفاقا طرفداران زیادی مییابد و دعواهایی به پا میکند که عدهای د دفاع از آن، عنوان «هنر نسل امروز» را فریاد میزنند.
در چنین شرایطی سوالها، صورتهای جدیدی هم مییابند: آیا واقعا ژانری با عنوان «هنر مبتذل» وجود دارد و این سبک باید به رسمیت شناخته شود؟ همه اینها نیاز به اندیشیدن و پاسخ گفتن دارند، ولی زاد و ولد سوالها به تعاقب از یکدیگر حد و مرز مشخصی ندارد؛ مثلا فرض کنید هنرمندی را که به سوال نخستی که طرح کردیم بیندیشند، شاید این هنرمند هیچگاه مجبور به پاسخگویی به سوال اخیر نباشد. اما کسانی که سوال نخست را نااندیشیده باقی بگذارند خود را در مواجهای دشوار با سوال اخیر مییابند و مجبورند برای خودشان چیزی شبیه یک ژانر یا سبک معقول، چه با نام «مبتذل»، چه «مردمی» یا «عامهپسند» و... دست و پا کنند. موسیقی، تئاتر، سینما حتی شعر و هنرهای تجسمی ما در بخشهای مشخصی به یک اندازه از این بیپرسشی، بیمعنایی و بیمبنایی رنج میبرند و همواره در آستانه در افتادن به مغاک ابتذال اند، بدون اینکه به همین مغاک هم بیندیشند!
فیلم سینمایی «مستانه»، اثری بیش از حد بیلایه است، همه چیز در این اثر روشن میگردد و مخاطب با هیچ رازی روبرو نیست تا در طول نمایش فیلم با گرههای داستانی، دراماتیک و یا لااقل حتی گرههای ذهنیاش درگیر شود و با موضوع اثر و شخصیتهای آن همذاتپنداری کند؛ این فقدان همذاتپنداری تا جایی پیش میرود که در جدیترین و خطرناکترین سکانسها و جایی که سازنده مستقیما قصد دارد مخاطبش را با موضوع محوری فیلم درگیر کند، باز مخاطب به خاطر نوع روایت اثر و تصنع نهفته در فیلم به خنده میافتد و «خیلی ساده جنایت، طعم شادی میگیرد»!
از همان آغاز فیلم با یک سکانس از تصویربرداری فیلمی روبرو هستیم که شخص مستانه در آن بازی میکند، در آنجا قتل ساده یک مرد توسط یک زنِ خوشتیپ(مستانه) را میبینیم، و اگر خیلی عاشق سینمای ایران باشیم دوست داریم تصور کنیم با اثری که به شیوه «دیوید لینچ» آغاز شده روبرو هستیم! در ادامه که همه عوامل از این بازیگر تعریف میکنند و از قضا او یک جایزه سینمایی هم میبرد و بازیگران حقیقی بسیاری تلفنی به او تبریک میگویند، ما خیلی ساده میفهمیم که «لابد بازیگر بسیار خوبی است!»؛ سپس با شیوهای کاملا شعاری تلاش میشود همین بازیگر حرفهای، به عنوان یک آدم خیّر و انساندوست معرفی شود و احتمالا سازنده اثر فکر کرده که اگر یک بازیگر خوشتیپ در فیلمی پر از زرق و برق سرمایهدارانه که مثلا خواهرش پیانو هم دارد، به چند آدم محتاج کمک کند، یک شخصیت انساندوستِ اخلاقمدار را به شیوهای هنری پرداخته است! شخصیتی که قرار است به عنوان فرد خوب قصه در برابر «جامی» بدمن قصه قرار بگیرد. مثلا باز عوامل فیلم تصور کردهاند که اگر همین خانم مستانه به نیروی خدماتی پروژه فیلم که نامش «اصغر» است - که از قضا محتاج هم هست و احتمالا مستانه به او کمک میکند - بگوید: «چاکر اصغر آقا...» هم شخصیت اصلی و هم کلیت فیلم باورپذیر خواهد شد و هم اثر فیلمی «عامهپسند»!
فارغ از هرگونه طنزی، باید پذیرفت که «مستانه» تا نیمههای راه چیز زیادی نمیگوید، بلکه نمایشی از برخی روزمرگیها است که بود و نبودشان چندان تفاوتی به حال یک اثر هنری ندارد. یکی از همین روزمرگیها که بهانه ورود به اصل ماجرا میشود، بالیدن عشقی یک طرفه است که اصلا مشخص نیست چرا سوژهی آن (جامی) تا حدی به احساس یا هوساش پر و بال میدهد که از نقش یک انسان جنتلمن به نقش یک جانی درمیآید! توضیح آنکه منطقِ تبدیل یک هنرمند موسیقی که بیهیچ مبنای داستانی یا هنری میخواهد خود را «واگنر» بپندارد و مستانه را «مینا پلنرِ» هنرپیشه، به یک آدم جنایتکار اصلا از کار درنیامده است. مخاطب مجبور است در لحظهای از فیلم بدون اینکه اقناع شود، دفعتا یک جنتلمنِ استاد پیانو و پر از پرستیژ و هوشمندی را که حتی از راه دور بو و برند ادکلن معشوقهاش را هم میفهمد، چونان مجنونی جانی بپذیرد که چند لحظه بعد اقدام به ضرب و شتم و تجاوز میکند و نابههنگام و بیمنطق به چهره منفی و منفور فیلم بدل میشود.
در ادامه هم ماجراهای تصمیم مستانه برای شکایت و علنی کردن قضیه شروع میشود و داستان دادگاه رفتن که گویا عوامل برای رسیدن به این بخش از فیلم خیلی عجله داشتهاند و میخواستند به اصطلاح حرفشان را در همین بخش بزنند که تا این حد بیمقدمه و بیظرافت همه چیز را سرهمبندی کردهاند. بیظرافتی مستانه تمامی ندارد و همین آدم جنتلمنِ هوشمند که لحظاتی پیش جانی شده بود، حالا به تیپ دیگری درمیآید و همین تیپ جدید هم بدون هیچ منطقی به ذهن مخاطب حقنه میشود و تا پایان هم مخاطب تکلیفاش را با او نمیداند؛ او حالا در نقش جدیدش یک آدم موجه و احتمالا معتقد به برخی باورهای دینی و اخلاقی است که به راحتی با کمک وکیلش دادگاه را فریب میدهد و به خواست خود میرسد. چه کسی کلیشهتر از اینها در سینمای ایران سراغ دارد؟ این کلیشه پذیرفتهشدهی برخی مخاطبان آثار عامهپسند تا جایی جولان میدهد که همین شخصیت جانیفتاده در اتفاق عجیب دیگری مخاطب و فیلم را رها میکند و میرود زیر ماشین! و اینگونه همه چالشهای مستانه، خواهرش، وکیلش و مخاطب و جامعه ایران به پایان میرسد!
اگر ما با شخصیتی چنان بیمار، چند قطبی و سادیستی مواجهایم که خودش یکتنه چالشهای فیلم را ایجاد میکند، چگونه کسانی که مستانه را فیلمی «انتقادی» درباره وضعیت حقوق زنان در ایران میدانند، میتوانند به این پرسش پاسخ دهند که «ما با یک بیمار جانی و وکیل بیمارتر از خودش مواجهایم و شما چگونه میخواهید جنایت این شخص را به وضعیتی که به آن انتقاد دارید تعمیم داده و کسی را یا قانونی را بازخواست کنید؟» اساسا چرا باید این فیلم را یک فیلم اجتماعی قلمداد کرد؟ این فیلم به نظر روایتی عجیب از زندگی یک بیمار روانی است که تفاوتی نمیکند در کدام جامعه زندگی کند!
خلاصه اینکه اتفاقی که در «مستانه» میافتد این است؛ مخاطب فیلم، آن به آن، با اثر فاصله میگیرد تا اینکه در پایان یعنی همانجا که شخصیت منفیِ اثر (جامی) به شیوهای کاملا باورناپذیر کشته میشود، از فیلم کنده میشود و خیال مخاطب کاملا از روایت تکراری و بیظرافت فیلم آسوده میشود. بنابراین «مستانه» از این نظر توانسته مخاطبش را راضی کند که خیال مخاطب راحت میشود که «مستانه» تمام شد و همه چالشهایش به پایان رسید! مستانه به لحاظ روایی و هنری قابلیت ندارد تا در ذهن مخاطبش «سوال» ایجاد کند، روایتش بیرمز و راز، بیظرافت و به دور از بیان هنری و زیباشناسی پیش میرود؛ روایتی کاملا معمولی از موضوعی که بارها به آن پرداخته شده است و اکنون به کلیشهای جذاب در فیلمهای عامه پسند تبدیل شده است: «حقوق زنان در ایران»
یک فیلم سینمایی فقط تا جایی میتواند اثری هنری نامیده شود که در بیان و روایت خود از تکرار مکررِ شعار، صدور بیانیه، فاشگویی غیرهنری فاصله بگیرد؛ ایجاد راز و پرسش، جزء مقومات اثر هنری است که تنها و تنها با ظرافتهای زیباشناسانه حاصل میشود؛ اگر حتی اثری هنری بخواهد خود را با برافراشتن پرچمهای عامهپسند بودن، مردمی بودن، انتقادی بودن، یا حتی مبتذل بودن تاثیرگذار کند، باز هم گریزی از بیان رازآمیز هنری و ظرافت زیباشناختی ندارد.